رمان ببار بارون فصل9
رمان ببار بارون فصل 9 واسه اینکه بحثوعوض کنم اروم گفتم: بنیامین هنوز نامزده منه و من........... پرید میون حرفم و گفت: و تو داری ازش فرار می کنی..برای همینم هست که اینجایی.... نگاهش کردم که با جدیت کامل، ابروهاشو بالا داده بود و به صورتم نگاه می کرد.. با حرکت سر به خودش اشاره کرد و گفت: پیش ِ من........ واقعا رک و بی پروا بود..همینش باعث می شد یه حال عجیبی بهم دست بده.. خواستم از سوتفاهمی که احتمال می دادم بینمون باشه درش بیارم.. جمله ش رو تصحیح کردم و گفتم: پیش ِ عزیزجون........ لباشو کج کرد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت: پیش من یا پیش عزیزجون..چه فرقی می کنه؟........ نگاهشو تو چشمام ثابت نگه داشت: مهم اینه که منم اینجام....... - اشتباهه این قضیه همینجاست..اگه پدرم منو پیدا کنه و شما رو اینجا ببینه می دونید چی میشه؟..... انگشت اشاره شو کشید رو گردنش و لبخند زد: برام مهم نیست....... سرمو تکون دادم: شما اونو نمی شناسید..پدرم کاری رو که بخواد بکنه به منطقی بودن یا نبودنش فکر نمی کنه ممکنه هردومون رو به کشتن بدید..... نزدیک تر بهم ایستاد و خیره تو چشمام گفت:اما من اینجام که ازت محافظت کنم.. - با این کار فقط اوضاعو بدتر می کنید.. پوزخند زد: فکر می کنی الان اوضاع بر وفق مراده؟..تا همینجاشم قصد جونتو کرده چه فرقی داره که بعدش می خواد چکار کنه؟....... سکوت کردم..نمی دونم، شاید حق با اون بود..من با فرارم از خونه یه جورایی حکم مرگمو به دست پدرم امضا کرده بودم..دیگه ادامه دادن یا ندادنش چه فرقی به حالم داشت؟....... --سوگل....... نگاهش کردم..سرشو کج کرده بود و منو نگاه می کرد.. مظلومانه زمزمه کرد: بمونم؟..... از حالتی که به خودش گرفته بود خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سرمو تکون دادم: نه...... پکر شد و اخماشو تو هم کشید..ادامه دادم: تا دلیل واقعیتونو ندونم نمی تونم قبول کنم....... جوش اورد..با همون اخمی که ابروهاشو به هم پیوند داده بود گفت:کدوم دلیل ِ واقعی؟..من که بهت گفتم دیگه چرا کشش میدی؟........ متقابلا منم اخمامو تو هم کشیدم و از کنارش رد شدم: متاسفم......... تا به خودم بیام و بفهمم که داره چکار می کنه استین لباسمو گرفت و کشید جلو..با اینکارش مجبور شدم بایستم..با اینکه قلبم اومد تو دهنم، ولی دستمو کشیدم و برنگشتم که به صورتش نگاه کنم.. نفسشوعصبی بیرون داد و گفت: باشه قبول...... مکث کرد..انگار که تردید داشت حرفشو به زبون بیاره.. ولی بالاخره لب باز کرد و گفت: من یه هدف دیگه ای هم به جز اونی که برات گفتم دارم..یعنی اولش فقط به خاطر سارا بود..ولی وقتی با اون گروه و ادماش اشنا شدم.... سکوت کرد....فقط واسه چند لحظه و گفت: سوگل نمی تونم برات بگم..به خداوندی خدا نمی تونم..شکافتن این قضیه نیاز به یه زمینه سازی از پیش تعیین شده داره..فقط همینقدر بدون که من نه پلیسم نه پلیس مخفی..اسمشو هر چی که می خوای بذار..نفوذی..جاسوس یا هر چیز دیگه ای من فقط به خاطر اهدافم این راهو انتخاب کردم و ادامه ش میدم..گفتن ازش دردی رو دوا نمی کنه چون نه به مشکل تو مربوط میشه نه کمکی به من می کنه....... پشت سرم بود.. نمی دیدمش.. صداش می لرزید!!!!!.. اما از چی بود؟!.. -- سوگل تو چیزی رو ازم می خوای که با به زبون اوردنش فقط زخممو تازه می کنی....واقعا قصدت همینه؟....... نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم..سریع برگشتم طرفش و خیره تو چشماش با لحنی که سعی داشتم اونو محکم نشون بدم بلند گفتم: پس چرا انقدر باهام صمیمی رفتار می کنی؟..تو کی هستی؟..چرا بهم چیزی نمیگی؟..چرا هر بار با یه لحن خاص اسممو صدا می زنی؟..چـــرا؟!..تو چی از جونم می خوای؟!....... میون جملات سهمگینم حس می کردم غم توی چشماش هر لحظه داره بیشتر میشه.. نگاهش تو نگاهم دو دو می زد..لب پایینشو گزید.. منتظر جوابش بودم ولی اون هیچی نگفت..فقط نگاهم کرد.. چند ثانیه پشتشو بهم کرد و دومرتبه برگشت طرفم!.. حرکاتش انقدر تند وعصبی بود که متعجبم می کرد.. من فقط ازش دلیل صمیمتشو پرسیدم ولی اون............!!.. اون زخمی که ازش حرف می زد چی بود که باعث می شد به خاطرش بهم بریزه؟!.. چرا چیزی نمی گفت و منو هر لحظه بیشتر گیج و سرگردون می کرد؟!..مگه از این کار چه سودی می برد؟!... *********************************************** صداش بدجور گرفته بود.. برنگشت نگاهم کنه راه افتاد سمت خونه و گفت: تو همینجا باش!.......... بی توجه بهش راه افتادم پشت سرش، که صدای قدمامو شنید و ایستاد..هنوزم نگام نمی کرد.. لحنش اروم ولی محکم بود..نیمرخشو به طرفم گرفت و ملتمسانه گفت :خواهش می کنم سوگل دنبالم نیا!...... همونجا ایستادم..سریع رفت تو و درو بست.. دهنم باز مونده بود.. یهو چش شد؟!.. مگه من چی گفتم که بهم ریخت؟!....... رفتم پشت پنجره..خواستم ببینم داره چکار می کنه؟..تو هال نبود ولی چون در اتاق رو به رویی باز بود دیدمش که با عزیزجون وسط اتاق ایستادن و آنیل داره تند تند یه چیزایی رو براش توضیح میده.. همونجا کنار پنجره خشکم زده بود.. عزیزجون مات و مبهوت در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود چشم از آنیل بر نمی داشت.. از پنجره فاصله گرفتم وخواستم از پله ها برم بالا که در خونه باز شد و آنیل اومد بیرون....نیم نگاهی به من انداخت ولی هیچی نگفت.. با دیدن من سعی داشت لبخند بزنه.. دستشو ازهم باز کرد و کش و قوسی به شونه های پهن و عضلانیش داد.. و با لحنی که انگار نه انگار چند دقیقه پیش بینمون چه خبر بوده رو کرد بهم و گفت: این هوا جون میده واسه پیاده روی.... از پله ها پایین اومد و کتشو که دستش گرفته بود با یه حرکت سریع پوشید.. کنارم ایستاد و دستشو به طرف در حیاط دراز کرد: ولی تنهایی صفا نداره....... بی توجه به خواسته ش گفتم: به عزیزجون چی گفتید؟!.. یه تای ابروشو بالا داد و گفت: اولا « گفتید » نه و « گفتی »، دوما.......خم شد و یه پاشو گذاشت رو پله و با دستمالی که از جیبش در اورده بود کفششو پاک کرد.......ادامه داد: دید زدن اونم یواشکی کار خوبی نیست..به یه خانم باشخصیت از اینکارا نمیاد!.. بالا سرش ایستادم: از بازی دادن ِ من خوشتون میاد؟..به نسترن همه چیزو گفتید حالا هم با عزیزجون حرف می زنید اونم بدون اینکه بهم اجازه بدید بیام تو..اینکارا واسه چیه؟....... صاف ایستاد و دستمالو توی دستش مچاله کرد.. نگاهم تو چشماش بود که گفتم: من خودم به اندازه ی کافی تو زندگیم مشکل دارم ازتون خواهش می کنم شما دیگه ....... بی مقدمه گفت:می خوای همه چیزو بدونی؟!....... سکوت کردم..جدی بود..سرشو کمی به جلو خم کرد: همه ی اون چیزی رو که به نسترن وعزیزجون گفتم..با تموم جزئیتاش می خوای بدونی؟!.. بدون معطلی ولی با کمی تردید سرمو تکون دادم: خب..معلومه........ راه افتاد سمت در و گفت: بعد از فسخ صیغه ت با بنیامین همه چیزو میگم..... جلوی در ایستاد..رفتم طرفشو با تعجب گفتم: این موضوع چه ربطی به بنیامین داره؟!.. لباشو روی هم فشرد و سرشو تکون داد: ربط داره..به تو..به بنیامین..به من..به همه چیز و همه کس ربط داره.... دستشو روی قلبش گذاشت و صاف زل زد تو چشمام..جدی بدون کوچکترین شوخی تو صداش آروم و شمرده گفت: بهت قول میدم..قول میدم به محض جداییت از بنیامین همه چیزو بهت بگم..دیگه خودمم خسته شدم ..حس می کنم اگه الان وقت گفتنش نباشه بازم زود نیست..... نگاهه شفافش تو چشمام می دوید.. سرشو تکون داد و گفت: قبوله؟....... سکوت کردم..همه چیز در حال حاضر دست اون بود..برای شنیدن حقیقتی که نسترن و بی شک عزیزجون ازش باخبر بودند باید قبول می کردم.. از کی تو حیاط وایستادم تا برای کاراش دلیل قانع کننده بیاره ولی اون هر بار به راحتی از زیرش در رفت.. پس تا نخواد نمی تونم از زیر زبونش حرف بکشم.. منتظر نگاهم می کرد..از روی ناچاری فقط سرمو تکون دادم..لبخند زد و دستشو از روی سینه ش پایین اورد.. درو کامل باز گذاشت و با دست به بیرون اشاره کرد.. بدون اینکه جواب لبخندشو بدم از در بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد.. داشت درو می بست که برگشتم طرفش و گفتم: اگه پدرم و بنیامین سرو کله شون پیدا شد چی؟....... راه افتاد و تو همون حالت که اطرافشو نگاه می کرد گفت: نترس اونا تا بخوان بفهمن که اینجایی یا حتی به چیزی شک کنن نسترن باخبرت می کنه اگرم نشد بازم کاری از دستشون ساخته نیست.. -چطور خیلی راحت اینو میگی؟.. -- بهتره سخت نگیری چون درغیراینصورت خودت ضرر می کنی....... - من نمی تونم اروم باشم و مثل شما با خونسردی به همه چیز نگاه کنم..اونا دستشون بهم برسه مـ ............. بی هوا ایستاد و برگشت طرفم .. **************************************** -- سوگل خوب گوش کن..تو از خونه زدی بیرون و اومدی روستا پیش مادربزرگت چون از اون همه تشویش و دلهره خسته شده بودی..اگه پدرتو دیدی همینو بهش میگی، حرفی از فرار و بنیامین به میون نمیاری..اتفاقا برعکس اصلا جلوی بنیامین جبهه نگیر..بهشون بگو قبلش به عزیزجون خبر دادی که می خوای یه مدت اینجا باشی ..میگی که چون می دونستی به پدرت بگی این اجازه رو بهت نمیده پس مجبور شدی اینکارو بکنی.... - چرا باید دروغ بگم؟....درضمن پدرم در هر دوصورت منو می کشه چون شبونه از خونه فرار کردم..این اسمش فراره، فرار.......... کلافه شده بود..سرشو تکون داد.. -- میشه انقدر اینو تکرار نکنی؟..تو فقط همینارو بگو، به نتیجه ش کاری نداشته باش.... - چرا من باید بهت اعتماد کنم؟!.... اروم اروم لبخند رو لباش جای گرفت..نگاهشو از تو چشمام گرفت و راه افتاد.. دستاشو برد پشت سرش و تو هم قلاب کرد.. -- اعتماد می کنی..نمیگم که مجبوری، همه چیز دست خودته ولی اینکه الان اینجایی و داری کنار من قدم برمی داری یعنی که تا حدودی تونستی اعتماد کنی.... از گوشه ی چشم نگاهه خاصی بهم انداخت و با همون لبخند گفت:منتهی نمی خوای قبولش کنی.... لبامو با حرص روی هم فشار دادم..این مرد چی از جونم می خواست؟!...... دید اخمامو کشیدم تو هم ریز خندید و سرشو تکون داد: خیلی زود بهت برمی خوره..من که چیزی نگفتم.. صادقانه گفتم: احساس می کنم از مسخره کردن من خوشتون میاد.. قدماشو اهسته کرد و در نهایت ایستاد..دستاشو رو سینه ش گره زد و سرشو کمی به راست خم کرد.. نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت..دیگه از اون لبخند چند لحظه پیش خبری نبود.. نگاهه نافذشو تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم.. نگاهم ناخودآگاه همون لحظه که سنگینی نگاهه آنیلو رو صورتم احساس می کردم، معطوف زن روستایی شد که با همون لباسای محلی و زیبا یه سبد حصیری رو که توش پر بود از گل های ریز ِ وحشی گذاشته بود روی سرش و به قسمت بالایی روستا می رفت.. دیدم که آنیل از جلوم رد شد و به طرفش رفت..زن رو صدا زد..زن ایستاد و اروم به طرفمون برگشت.. کنار آنیل ایستادم و با کنجکاوی به اون زن و سبد توی دستش خیره شدم.... نمی دونم چرا ولی آنیل با دیدن زن لبخندش رو فرو داد و در حالی که سرشو تکون می داد گفت: شرمنده خانم اشتباه شد..فکر می کردم این گلا فروشین!........... و فورا برگشت سمت من ولی اون زن که انگار آنیل رو خیلی خوب می شناخت لبخند آشنایی زد و یک قدم به طرفش برداشت: سلام آقا..رسیدن بخیر....... صورت آنیل رو به من بود..دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم.. بدون اینکه برگرده سمت اون زن تند گفت: خانم گفتم که اشتباه شده....... و رو به من گفت: راه بیافت باید از اینجا بریم......... نگاهه من با کنجکاوی زیاد بین صورت سرخ شده ی آنیل و نگاهه متعجب زن در رفت و امد بود.. زن سبد رو از روی سرش پایین اورد و به طرفمون قدم برداشت.. آنیل داشت از کنارم رد می شد که با شنیدن صدای زن ایستاد.. -- علیرضا خان، منم ماه منیر..زنه عمو یدالله........ علیرضا؟!.. انیل رو با اسم علیرضا صدا زد؟!.. این اسم برام آشنا بود..خیلی هم آشنا..انگار که یه جایی......اره..درسته!!..این همون اسمی بود که گوشه ی سجاده ی آنیل گلدوزی شده بود و من اون شب دیدم.. آنیل لبخند مصلحتی زد و برگشت..نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن روستایی کرد و گفت: بله درسته..ماه منیر..شرمنده که به جا نیاوردم ..عمو یدالله چطوره؟..مجید..گلناز........ ماه منیر لبخند گرمی تحویلش داد و گفت: خوبن آقا، زیر سایه تون نفسی میاد و میره.... آنیل که انگار هنوز هم کمی دستپاچه بود سرشو تکون داد و به گلای توی سبد اشاره کرد: خبریه ماه منیر؟!.. ماه منیر_ امشب عروسی ِ حسین ِ ، پسر شیرمحمد، زن کدخدا حیدر باهام کار داشت واسه همین اومدم اینجا.. این گلا رو هم اون بهم داده که بدم به زن شیرمحمد....زن بیچاره پادرد داره نمی تونه بیاد عروسی، اینا رو با یه دستمال نون شیرمال فرستاده تا با خودم ببرم.... آنیل لبخند زد: خب پس به سلامتی..به همه سلام برسون..مخصوصا به حسین و از طرف من بهش تبریک بگو.. ماه منیر_ چرا خودتون تشریف نمیارین اقا؟..عمه تون هم دعوت شدن، این روزا زیاد سراغتونو می گیرن.. --نه ماه منیر الان نمی تونم، ایشاالله تو یه فرصت بهتر میام و بهش سر می زنم.. ماه منیر_ هرجور خودتون صلاح می دونید اقا..پس بااجازه!.. و نیم نگاهی به من انداخت و رفت!.. **************************************** آنیل مستاصل ایستاده بود و منو نگاه می کرد.. خواستم در مورد اون زن بپرسم که گوشیم زنگ خورد..با عجله از تو جیب مانتوم بیرون اوردم و به صفحه ش نگاه کردم.. شماره ی نسترن بود..سریع جواب دادم.. -الو.. صدای نگران نسترن تو گوشی پیچید..جوری که از صداش دلشوره ی عجیبی بهم دست داد.. -- الو سوگل، خوبی؟!کجایی؟!.. - خوبم نسترن..روستام پیش عزیزجون.. --سوگل بدبخت شدیم، بابا....... وجودم سست شد..ترس بدی تو دلم نشست.. -بابا چی نسترن؟!..بابا طوریش شده؟!.. -- نه چیزیش نشده..خیلی وقته راه افتاده سمت روستا..مثل اینکه بنیامینم باهاشه.. تنم یخ بست..نه خدایـــا.. --الو....سوگل....الو..الو...... -نـ..نسترن..داری راستشو میگی؟..آخه..آخه اونا چطور فهمیدن؟.. --نمی دونم به خدا نمی دونم..نفهمیدم چی شد که دم صبح خوابم برد، صدای فریاد بابا رو که شنیدم از خواب پریدم..بابا فهمیده بود رفتی،نامه تو خونده بود..می گفت سوگل غیر از خونه ی عزیز جای دیگه ای رو نداره که بره واسه همین اول داره میاد اونجا.... گریه می کرد..خدایا..چقدر سخته که یه بغض کشنده توی گلوت باشه و بخوای سرکوبش کنی ولی نتونی..هر لحظه ش مثل صدبار جون دادنه.. -- سوگل به خدا نتونستم زودتر خبرت کنم مامان منو زیرنظر گرفته به بهونه ی دستشویی تازه الان تونستم از دستش خلاص شم.... لبمو محکم گزیدم که مبادا بغضم بشکنه..می خواستم حرف بزنم..این سکوت لعنتی داشت منو می کشت.. -حالا باید چکار کنیم؟..اگه بابا دستش بهم برسه کارم تمومه نسترن.. --تو نگران نباش فقط به آنیل همه چیزو بگو اون می دونه چکار کنه.. به آنیل نگاه کردم که اخماشو کشیده بود تو هم و دستاشو به کمرش زده بود..نگاهش روی من خیره بود .. چشم از گوشی ِ توی دستم و چشمایی که نگرانی درش بیداد می کرد بر نمی داشت.. --الو سوگل صدامو داری؟.. -باشه نسترن.. -- هر خبری شد بهم زنگ بزن تو رو خدا بی خبرم نذاری سوگل؟.. - باشه.. --الهی قربونت بشم بغض نکن همه چیز درست میشه.. یه قطره اشک از چشمام چکید..نفهمیدم چجوری از نسترن خداحافظی کردم و جسم ناتوانمو، روی تخته سنگی که کنارم بود رها کردم.. دیگه مجالی نبود.. اشکام یکی یکی پشت سر هم جاری شدند.. صدای نگران آنیل و شنیدم:نسترن چی بهت گفت؟.. خم شدم و دستمو رو پیشونیم گذاشتم.. میون گریه ی بی صدا و حال پریشونم نالیدم: بابام..بابام و بنیامین دارن میان اینجا.... سرمو بلند کردم و از پشت پرده ی تار و پوشیده از اشک اطرفمو نگاه کردم.. -دیگه همه چی تموم شد..پیدام کردن.. اروم و قرار نداشتم..خودمو تکون می دادم و بی صدا اشک می ریختم.. آنیل متفکرانه صورتشو از من گرفت..فک منقبض شده ش نشون می داد که عمیقا تو فکره.... مرتب زیر لب ناله می کردم که «تموم شد..دیگه همه چی تموم شد».... از زور گریه کم مونده بود از حال برم که صداشو شنیدم: گریه نکن، هنوز یه راهی هست.. سرمو بلند کردم..صورتم خیس بود..نگاهه منتظرمو که دید سرشو تکون داد.. --پاشو بیا تا بهت بگم.. افتاد جلو و من به سختی جسم بی جونمو از روی تخته سنگ کندم و به دنبالش کشیده شدم.. کمی جلوتر یه جوی اب بود که برخلاف تصورم ابش کاملا تمیز بود.. آنیل نشست و دستاشو توی اب فرو برد .. مشت بزرگی به صورتش پاشید.... قطرات اب روی صورتش سرگردون سر می خوردند که رو کرد به منو گفت: آب ِ موتورخونه ست واسه زمینای این اطراف ِ، تمیزه نترس.. کنارش نشستم و خم شدم سمت جوی..دستامو توی اب فرو بردم..وای خدا چقدر خنکه.. مشتمو از اب پر کردم و به صورتم پاشیدم..حالی که با اون دل پر از دردم بهم دست داد جوری بود که تا سه بار تکرارش کردم..مشتای پر از اب پشت سر هم..نفسم داشت تازه می شد.. آنیل_ زنگ بزن خونه ی عزیزجون و بهش بگو ساکتو یه جا مخفی کنه و به پدرتم چیزی نگه..اصلا انگار که تو رو اینجا ندیده..زود باش عجله کن.. دستامو با گوشه ی مانتوم خشک کردم و شماره ی عزیزو گرفتم.. مو به مو چیزایی که آنیل گفته بودو به عزیزجون گفتم..بنده خدا نگرانم بود ولی بهش اطمینان دادم که به محض رفتن بابا بر می گردم.. گوشیمو گذاشتم تو جیبم.. سکوت بیش از اندازه ش باعث شد نگاهش کنم..به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بود.. حسابی تو فکر بود، که حتی متوجه نگاهه سنگین منم روی خودش نشد.. - باید چکار کنم؟.. این چیزی بود که نسترن ازم خواسته بود..اینکه از آنیل کمک بگیرم..الان تنها راهی که برام باقی مونده بود همین بود.. نگاهم کرد..نفس عمیقی کشید و از درخت فاصله گرفت.. ************************************ -- تو لازم نیست کاری بکنی.. -یعنی چی؟.. --همینجا باش من میرم یه سر و گوشی اب میدم و برمی گردم.. - نه نمیشه..منم باید بیام.. -- لج نکن دختر اگه اونا ببیننت...... - نمی تونم اینجا بمونم.. --اما.. -می خوام که بیام.. انقدر جدی بودم که بفهمه اینجا بمون نیستم.. سرشو تکون داد و ناچار شد که بگه: خیلی خب..پس احتیاط کن..گوشیتم بذار رو سایلنت........ ********************* آنیل_ اگه صبح زود راه افتاده باشن همین حدوداست که برسن.. سکوت کردم..می ترسیدم..خیلی خیلی می ترسیدم..اصلا خدا کنه نیان..چه می دونم ماشینشون پنچر بشه..اصلا منصرف شن یا بین راه بابا زنگ بزنه به عزیز و اون بهش بگه که من اینجا نیستم.. خدا کنه قانع بشه و از اینجا بره.......خدایا خودت کمکم کن.. همین که از پیچ کوچه گذشتیم ماشینشون رو جلوی در دیدیم..آنیل استینمو گرفت و همراه خودش کشید پشت دیوار..انگشت اشاره شو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت.. سرشو کمی خم کرد..فاصله مون با در خونه ی عزیزجون انقدرکم بود که صدای قدماشونم می شنیدم.. پشت دیوار بودیم..صدای بابا تا حدودی می اومد..انگار که داشت سر عزیز داد می زد.. بابا_ پس این بی ابرو کدوم گوریه؟.. عزیزجون_آروم باش پسرم، خدایی نکرده یه بلایی سر خودت میاری.. بابا_ به درک..بذار بمیرم راحت شم عزیز..دختره ی چشم سفید شبونه از خونه فرار کرده معلوم نیست کدوم گوری مخفی شده..از ترس ابروم جرات نمی کنم پامو تو پاسگاه بذارم...........این پسر چه گناهی کرده؟..وقتی که شنید جای اینکه پا پس بکشه راه افتاده پا به پای من داره دنبال زنش می گرده..آخه خدا رو خوش میاد؟!.. صدای کثیفشو شنیدم که در جواب بابام گفت: عموجان خودتونو اذیت نکنید هرجور که باشه پیداش می کنیم..اینجا که نیست بهتره جاهای دیگه رو هم بگردیم.. بابا_ غیر از اینجا کجا رو داره که بره؟..ترسم از اینه گیر یه مشت ادم ناخلف خدانشناس افتاده باشه اون وقت چه خاکی تو سرم بریزم؟..حیثیتم داره به باد میره......... و بلندتر داد زد: مگر اینکه دستم بهش نرسه..به ولای علی خونشو می ریزم..دختری که مایه ی ننگ باشه رو نمی خوام..به خداوندی ِ خدا خونشو حلال می کنم.... از شنیدن حرفای عاری از احساس پدرم انقدر حالم بد بود که آنیل هم فهمید..برگشت و نگام کرد..موقعیت جوری نبود که بخوام به اون نگاه و به حرفایی که تو چشماش بود توجه کنم.. داشتم کنار دیوار سر می خوردم..پشتم درد گرفته بود ولی این درد کجا و دردی که تو دلم آتیش به پا کرده بود کجا.. نزدیک بود بیافتم سینه ی دیوار که آنیل محکم بازومو گرفت..حواسم بهش نبود..تموم حواسم به پشت همین دیوار لعنتی بود که پدرم سرسختانه ایستاده بود و از ریختن خون دخترش حرف می زد.. چه راحت از ابروش می گفت، اما دنبال دلیل فرارم نمی گشت.. اره من فرار کردم..از دست پدرم..از دست همین ابرو و حیثیتی که پدرم ازش دم می زد.. من به خود ِ خدا پناه اوردم..از دست کسایی که همه ی زندگیمن دارم فرار می کنم.. احساس می کردم این مردی که داره از حلال کردن خون دخترش حرف می زنه باهام غریبه ست.. هیچ احساس نزدیکی بهش نداشتم.. درعوض وجودم پر از ترس بود.. می لرزیدم..می لرزیدم و خودم رو هر لحظه به مرگ نزدیکتر می دیدم.. از گرمای حضور پدرم دور و..به اغوش سرد و بی روح مرگ نزدیک تر بودم!.... دیگه صدایی نمی شنیدم..اگر می خواستمم نمی تونستم..همه ی وجودم سر شده بود.. آنیل کمکم کرد تا بتونم قدم از قدم بردارم..موندنمون اونجا درست نبود.. کنار همون جوی نشستیم..زانوهامو بغل گرفتم..دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم..منم می شدم مثل همین جوی و با این بغضی که راهه گلومو بسته سدی نمی ساختم که جلوی ریزش اشکامو باهاش بگیرم.. روان می شدم.. خروشان.. ازاد.. بدون هیچ ترسی.... چقدر روان بودن خوبه.. چقدر داشتن آرامش می تونه خوب باشه..و برای یکی مثل من در عین حال یه رویاست.. آنیل_ ادمای بنیامین حتما اینجا رو هم زیرنظر می گیرن..دیگه نمی تونی برگردی خونه ی عزیز جون.. جوابی از جانب من نشنید..توی خودم مچاله شده بودم..سردم بود.. -- موندنمون بیشتر از این جایز نیست ممکنه این اطرافو هم بگردن....... مکث کرد..مردد بود..با اینکه نمی دیدمش ولی از صدای نامنظم و کشیده بودن ِ نفساش می فهمیدم که حرفی رو می خواد بزنه ولی تو گفتنش تردید داره.. --سوگل..حقیقتش..یه ده همین نزدیکی هست که اونجا منو خیلی خوب می شناسن..فرصتی نیست واسه ت همه چیزو توضیح بدم فقط..فقط اگه موافق باشی..می تونیم امشب و.......... سرمو بلند کردم.. نگاهمو که دید ساکت شد..زل زد توی چشمام و گفت: بهم اعتماد کن..خواهش می کنم.. فقط نگاهش می کردم.. اعتماد؟!.. اخه چطوری؟!.. من الان تو موقعیتی از این زندگی ِ کوفتیم قرار دارم که حتی نمی تونم به پدر خودم اعتماد کنم! اونوقت چطور باید به حرفای مردی اطمینان می کردم که مدت زیادی نیست می شناسمش؟!.. اعتماد برای من یه واژه ی تعریف نشده ست.. به همه بدبین شدم.. می ترسم.. و همین ترس باعث بدبینی بیش از حدم شده و نمیذاره که با دید بهتری به اطرافم و ادمای اطرافم نگاه کنم.. مسببش کیه؟!.. پدرم؟!.. ابروی خانواده م؟!.. و یا بنیامین؟!..... ******************************* سرمو زیر انداختم..باید یه چیزی می گفتم..و همونی که تو دلم بود رو به زبون اوردم.... زمزمه کردم: نمی تونم..متاسفم.. بدون مکث گفت: می تونی..باید بتونی..ببین، تنها جایی که برات مونده همینجاست ولی دیدی که پیدات کردن..دیگه کجا رو داری که مخفی بشی؟!.. تو حال خودم بودم..بی جون..بدون هیچ روحی..خالیه خالی..انگار که واقعا حرفاشو نمی شنوم..اصرارشو واسه اطمینان کردن نمی بینم..دگرگونی صداش رو حس نمی کنم.. کاملا ازخود بی خود شده بودم....... - مخفی نمیشم!...... صداش در عین متعجب بودن، عصبی هم بود: منظورت چیه؟!.. هنوز سرم پایین بود.. -برمی گردم.... از رو زمین بلند شدم و راه افتادم....نمی دونستم دارم چکار می کنم..انگار که داشتم توی خواب قدم بر می داشتم..بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست..فقط می خواستم برم..بدون هیچ هدفی!.. صدای قدماشو شنیدم..دوید سمتم و راهمو سد کرد..سعی داشت داد نزنه ولی اروم هم نبود.. -- می فهمی چی میگی؟..می خوای دستی دستی خودتو بدبخت کنی که چی بشه؟!.. بغض داشتم..صورتم خیس بود..جلومو گرفته بود نمی ذاشت رد شم..سرمو بلند کردم..رو به روم نفس زنان ایستاده بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.. نگاهه اشک الودمو که دید نفسای بریده ش رو عمیق بیرون داد..نگاهشو از تو چشمام گرفت.. - من هر کجا که برم اونا پیدام می کنن..انگار که واقعا نفرین شده ام..همیشه باید تو اتیشی که سرنوشت واسه م خواسته دست و پا بزنم..من حق اعتراض ندارم.. به هق هق افتادم..چند نفری که از کنارمون رد شدند با تعجب بهمون نگاه کردند.. صداشو نرم کنار گوشم شنیدم: خیلی خب آروم باش.. اینجا نمی تونیم حرف بزنیم بریم یه جای خلوت.. با همون حال خرابم، خواستم از کنارش رد شم ولی اون بی هوا بازومو از روی مانتو توی چنگ گرفت..نباید اینکارو می کرد..به چه حقی بهم دست می زد؟!.. شنیدم که زیر لب غرید: نمی خوام که اینجوری بشه..سوگل، منو وادار به انجام کاری که دوست ندارم نکـن..دیگه بسه، تو حرفاتو زدی بذار منم حرفامو بزنم بعد هرکار که خواستی بکن هیچ کسم نیست که جلوتو بگیره..حتی من.........پس راه بیافت...... بازومو رها کرد..با دستش به پشت موتورخونه اشاره کرد..بدون اینکه بخوام و یا بدونم که چی می خواد بشه دنبالش راه افتادم..من جلو بودم و اون پشت سرم می اومد.. پشت موتورخونه یه الونک چوبی بود..درشو باز کرد و کنار ایستاد تا برم تو.. حقیقتا تردید داشتم..و با همون تردید نیم نگاهی بهش انداختم..متوجه ترسم شده بود.. با سرش به داخل اشاره کرد: برو تو، قرار نیست بخورمت.. گونه هام رنگ گرفت..گوشه ی لبمو که گزیدم و صورتمو ازش گرفتم خندید..از کنارم رد شد ولی درو با دستش نگه داشت..منتظر من بود...... --ممکنه همین الان پدرت و بنیامین این اطراف باشن..اینجا نمی تونن پیدات کنن، بالا غیرتن بیا تو و شر درست نکن دختر خوب........ به اطرافم نگاه کردم....با اینکه تا چند دقیقه پیش قصد داشتم با پاهای خودم برم اونجا ولی حالا که حالتم نسبت به قبل طبیعی تر شده بود، می دیدم هنوزم از رو به رو شدن باهاشون وحشت زده ام.... رفتم تو و آنیل درو محکم بست..نگاهمو یه دور اطراف الونک چرخوندم..فقط چندتا جعبه ی چوبی ردیف کنارهم دور تا دور اونجا چیده شده بود.. آنیل روی یکی از اونها نشست..رو به روش درست اونطرف الونک نشستم..با اینکه فضای داخلش خیلی کم بود ولی بازم از مردی که برای من مثل یه کلاف پیچیده بود و رو به روم نشسته بود فاصله می گرفتم.. با اون نگاهه نافذ و لبخند خیره کننده، یعنی هر کس دیگه ای هم که جای من بود دقیقا همین حس بهش دست می داد؟!..احساس شرم؟!.. من چی دارم میگم؟!..حتی فکرکردن ِ بهشم باعث می شد گر بگیرم.. بی مقدمه گفت: اسم اصلی من علیرضاست..علیرضا سلطانی،پسرمحمدرضا خان ِ سلطانی....تو ده سال آباد به دنیا اومدم..ولی هیچ وقت قسمت نشد اونجا زندگی کنم!....... پوزخند غمگینی زد..به بند چرمی که به مچش بسته بود نگاه می کرد.. --یه طفل 10 روزه تو یه شب بارونی دزدیده میشه..از تو خونه ی محمدرضا خان..پدرم خان بود و من خان زاده، کسی جرات ِ یه همچین کاری رو نداشت..ولی خب..زمان خودش پدرم دشمن زیاد داشت و اینو همه می دونستن....هیچ کس نفهمید که کی اینکارو کرد....و درست فردای همون شب یه زن و مرد جوون منو پیدا می کنن..زیر پل تو یکی از پارکای تهران..وقتی صدای گریه مو می شنون نظرشون به زیر پل جلب میشه و.......... سرشو بلند کرد..به صورتش دست کشید و نفس عمیق کشید..همون پوزخند روی لباش بود..صداش پر از غم شد..محوش شده بودم.. و اون بدون اینکه بهم نگاه کنه ادامه داد: همراهه من یه نامه توی سبد پیدا می کنن..همون ماجرای کلیشه ای فقر و نداری و ..که پدر و مادر بچه مجبور میشن اونو بذارن سر راه و..بقیه شم که مشخصه!.... پوزخند صداداری زد و اینبار نگاهم کرد: من پسر یه خان بودم..بر سر دشمنی دزیده میشم و به این بهونه منو سر راه میذارن..جالبه نه؟..با یه دشمنی، به خاطر یه کینه سالهای سال با اسمی که مال خودم نبود بزرگ میشم و هویتمو که از اول هم نمی دونستم چیه رو فراموش می کنم.. شاید عجیب باشه ولی من فقط 2 ساله که فهمیدم کیم و گذشته م چی بوده..ادمایی که تو گذشته ی بدون من بودن چی شدن؟..الان کجان؟..اصلا هنوزم به من فکر می کنن؟..اون موقع که فهمیدم، تموم این سوالاتو توی ذهنم داشتم و فقط دنبال یه جواب می گشتم..یه جواب منطقی!.. با اسم آنیل مودت بزرگ شدم..تو خانواده ی حاج اقا مودت..کسی منو به چشم یه بچه ی سرراهی نگاه نمی کرد..هیچ کسم این موضوع رو به روم نمی اورد ..همه به جز، مادر آروین..............لبخند تلخی زد: یا به قول معروف زنداییم!....... سرشو زیر انداخت..کمی به جلو خم شد و به اون یه تیکه چوب، توی دستش خیره شد.. ************************************** --تا اینجای قضیه رو خلاصه گفتم..حتی دوست ندارم به گذشته برگردم و به اون لحظات فکر کنم..ولی خواستم برای تو بگم..چون باید بدونی..اینکه بتونی اتفاقاتی که می خوام برات تعریف کنمو تا حدودی درک کنی.. مکث کرد..با لبخند نگاهم کرد و گفت: یه چیزی هم که هست اینه که من خودم دوست دارم علیرضا صدام کنن ولی خب..تو خانواده همه منو به آنیل می شناسن نه علیرضا!..این برای اونا قابل هضمه......اسمی که روی من گذاشتن رو مادربزرگم یعنی حاج خانم انتخاب کرده..یه اسم ترکی..اصل و نصب حاج خانمم بر می گرده به همین قضیه.. لبخندش کمرنگ شد..خیره تو چشمام با لحن اروم و در عین حال محزونی ادامه داد: شاید پیش خودت بگی این ماجرا چه ربطی به من داره!..ولی ربط داره سوگل..خیلی هم ربط داره..این دقیقا همون رازی ِ که باید بهت می گفتم و دنبال زمان مناسب واسه مطرح کردنش می گشتم...... صداش می لرزید..لباشو با سر زبونش خیس کرد: ببین سوگل..در حقیقت..اون..چطور بگم........ سکوت کرد..نگاهشو از توی چشمای متعجبم گرفت..به پشت گردنش دست کشید و به دیوار الونک تکیه داد.. به از لحظاتی سکوت، که جونمو به لبم رسوند گفت: اون زن و مردی که منو پیدا کردن، اونا..اونا در واقع پدر و مادر تو بودن!.. دهنم از چیزی که می شنیدم باز موند..دیگه کارم حتی از تعجبم گذشته بود.. -مـ .. منظورت چیه؟!..بابا نیما و مامان راضیه؟!..تو مطمئنی؟!...... سرشو تکون داد: نـه..چطور بگم؟درسته پدرت نیماست ولی مادرت..اون..راستش..... خدایا چی می خواد بگه؟!.. حلقم داشت می سوخت، خشک ِ خشک بود..همه ی وجودم شده بود چشم و فقط لباشو می دیدم که لرزون و مضطرب تکون می خورن...... مردد بدون اینکه نگام کنه اون تیکه چوب رو توی دستش فشار داد و گفت: اسم مادرت ریحانه ست..ریحانه مودت......راضیه مادر واقعی تو نیست...........و محکم و کشیده نفسشو بیرون داد و اون تیکه چوب رو از وسط شکست!.. ولی همراه اون چوب انگار این جسم و قلب من بود که خرد شد..همه ی هستیم در هم شکست..توی همین چند ثانیه!.... احساس می کردم نفسم به سختی بالا میاد..شوک بزرگی بود برام..مرتب تصویر مادرم توی ذهنم تداعی می شد.. نگاههای سردش به من..اینکه هیچ وقت بهم نگفت دخترم..همیشه یا اسممو صدا می زد یا این و اون خطابم می کرد.....خدایا..خدایا تو رو به بزرگیت قسم بگو که چی دارم می شنوم؟!.. حضورشو کنارم احساس کردم ولی نگاهه من مات دیوارک چوبی بود.. سردم بود.. خدایا طاقتشو ندارم، چرا خلاصم نمی کنی؟..دارم از ته دل میگم بسه چرا تمومش نمی کنی؟.. اخه چطور باور کنم؟.. چطور حرفاشو باور کنم؟.. نه.. اون داره دروغ میگه..این حقیقت نداره..راضیه مادر منه..من کسی رو به اسم ریحانه نمی شناسم.. بابام..اون............. -- سوگل..سوگل خواهش می کنم اروم باش..نفس بکش..نفس بکش و سعی کن اروم باشی..سوگل صدامو می شنـــوی؟!.. هق زدم..زمزمه هام نامفهوم بودند..هق می زدم و زیر لب چیزی رو زمزمه می کردم..اینکه دروغه..حقیقت نداره........ چشمام باز بود و گریه می کردم..آنیل رو کنارم می دیدم..دیدم که چند بار دستشو پیش اورد تا بغلم کنه ولی هر بار با خشونت خاصی عقب می کشید..حتی دستمو هم نگرفت..تقلاهاشو می دیدم..واسه اروم کردنم..واسه دست زدن بهم....نفساش هنوز نامنظم بود که از کنارم بلند شد و سرشو با هر دو دستش گرفت.. -- بس کن سوگل خواهش می کنم..دیگه گریه نکن.. ولی من میون گریه گفتم: تو داری دروغ میگی..داری دروغ میگی مگه نه؟..راضیه مادره منه..اون مادرمه.. ولی هنوزم نگاه های سردش پیش چشمام بود..اگه مادرم بود پس اون محبت مادرانه ای که با جون و دل نثار نگین می کرد، واسه ی من کجا بود؟!..چرا تو خونه فقط با من بد رفتار می کرد؟..درست مثل دشمنش بهم نگاه می کرد...با نسترن هم از وقتی فهمید با من خوبه سرد شد..همه ی اون رفتارا به خاطر من بود؟!...... یه دفعه کنترلمو از دست دادم و با همون صدای خفه ای که حنجره م رو اتیش می زد جیغ کشیدم: چرا داری باورهامو بهم می ریزی؟!..اون مادرمه..بگو که دروغ گفتی..بگو که با تموم بی مهری هاش بازم مادرمه..بگو که این همه سال خودمو شکنجه ندادم که اخرش یکی پیدا شه و بهم بگه مادرت یکی دیگه ست..بگو..تو رو خدا بگـــو!.. ************************************* جلوم زانو زد..دستاشو اورد بالا و تا جلوی صورتم گرفت..ولی مشتشون کرد.. --سوگل تو رو به علی..تو رو به قرآن گریه نکن..اصلا من غلط کردم، بسه تمومش کن این اشکا رو.... صورتمو با دستام پوشوندم وسرمو انقدر خم کردم تا به زانوهام برسه.. صداشو می شنیدم: سوگل اونا اون بیرونن، بذار حرفامو بزنم..به خدا خودمم دیگه طاقتشو ندارم ..خیلی وقته این درد تو این سینه ست و می خوام بگم ولی نمی تونم..بذار بگم سوگل..خودت و منو عذاب نده.. انقدر گریه کردم که از اون فقط هق هقای ریزی ته گلوم مونده بود.. آنیل با صدای دورگه ای گفت: سرتو بلند کن.. مطیعانه سر بلند کردم..دستمال سفیدی جلوی صورتم گرفته بود..بدون اینکه تشکر کنم ازش گرفتم.. عصبی بودم..با این وجود دستام می لرزید..اون دستمال ِ نرم رو محکم روی پوستم می کشیدم..حالم دست خودم نبود.. یه دفعه دستمال از تو دستم کشیده شد..مات و مبهوت نگاهش کردم..صورتم رو به بالا بود..چشمام قفل ِ چشماش....خم شد رو صورتم و دستشو بالا اورد..دستمالو اروم پای چشمام کشید.. قبلا انقدر فشار داده بودم که حتم داشتم قرمز شده....چشمام فقط چشمای اونو می دید..بدون هیچ تماسی با صورتم اشکامو پاک می کرد.. لباش تکون خوردن: خیلی حرفا رو نمی شه گفت..خیلیاش توی دلت می مونه..می خوای بگی ولی نمی تونی..می ترسی که از گفتنش خیلی زود پشیمون بشی و این پشیمونی بعدش واسه ت هیچ سودی نداشته باشه..اون زمان به خودت بیای و ببینی همه چیزتو از دست دادی..همه ی هستیتو..همه ی اون چیزی رو که یه روزی دنیات می دونستی....این خودش ته ِ جهنمه واسه ت.... دستشو عقب کشید..لباش خندید..چال روی گونه هاش دوباره خیلی زود نظرمو جلب کرد..فهمید که دارم نگاهش می کنم..و صداشو که هنوزم می تونست شیطون باشه رو شنیدم: نمی خوام اسیر بمونم زیر اون بارون چشمات..تو بگو چجوری رد شم از میون ابر ِ اخمات؟!.. اخمام ناخودآگاه از هم باز شد..واقعا اخم کرده بودم؟!.. نگاهمو که ازش گرفتم باز یاد حرفاش افتادم..باز نگاهم بارونی شد..فهمید که هوای باریدن به سرم زده که کنارم نشست و گفت: من همه چیزو برات میگم..فقط می خوام که اروم باشی..اگرم نمی خوای بشنوی و امادگیشو نداری بهم بگو تا...... - نـه.. نگاهم کرد.. بدون اینکه جواب نگاهشو بدم انگشتامو تو هم گره زدم و گفتم: می خوام همه چیزو بدونم..هر چی که هستو باید بدونم.... سکوت کرد..بعد از چند لحظه که برای من به عمری گذشت گفت: خیلی خب..این حق تو ِ که بدونی..چه از زبون من چه هر کس دیگه ای که حقیقتو می دونه.... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: پدرت و ریحانه عاشق هم بودن..ریحانه تک دختر حاج اقا مودت بود..ولی اون زمان حاج اقا به خاطر گذشته ی پدرت، هیچ وقت حاضر نمیشه به این ازدواج رضایت بده..پدرت هم به اجبار خانواده ش با راضیه ازدواج می کنه.. بعد از به دنیا اومدن نسترن، پدرت با اولین دیدار بازم یاد گذشته ش میافته..عشقی که به ریحانه داشته هنوزم بعد اون سال ها توی قلبش زنده بوده و ریحانه هم هنوز همون حس رو به پدرت داشته.. گرچه اونم یه ازدواج ناموفق می کنه و شوهرش 6 ماه بعد از ازدواجشون تو یه تصادف کشته میشه.. ریحانه سعی می کنه پدرتو از خودش دور کنه چون زن و بچه داشته و اینو حق اونا نمی دونسته که بخواد نیما رو به دست بیاره..ولی پدرت واقعا عاشق ریحانه بوده و دست از سر اون بر نمی داره.. ریحانه تو خونه ی جدا یا همون خونه ی همسر سابقش زندگی می کرده و یه شب دست بر قضا به خونه ش دزد می زنه، اونم تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که به نیما زنگ بزنه.. نیما پلیسو خبر می کنه و خودشو سریع می رسونه اونجا ولی دزد که یکی از اراذل همون محل بوده با سر وصدایی که ریحانه راه میندازه، فرار می کنه و دست پلیس بهش نمی رسه..پدرت پاشو می کنه تو یه کفش که باید با من ازدواج کنی چون وقتی مال من بشی کسی نمی تونه با نظر بد بهت نگاه کنه..ظاهرا پدرت سر این مسائل خیلی حساس بوده و ریحانه رو حسابی لای منگنه میذاره.. ریحانه اولش قبول نمی کرده..ولی پدرت دست به هرکاری می زنه تا اونو راضیش می کنه..بعد از عقد پدرت همه چیزو به راضیه میگه اونم قشقرق به پا می کنه..بهش میگه که شک داشته ولی باور نمی کرده که نیما اینکارو بکنه..ظاهرا یکی دوبار تعقیبش می کنه و تا حدودی سر از ماجرا در میاره ولی بازم سکوت می کنه!.. پدرت تصمیم می گیره از راضیه جدا بشه اینو به خودشم میگه ولی راضیه زیر بار نمیره..اون موقع ریحانه باردار بوده.. بعد از به دنیا اومدن تو دقیقا 3 ماه بعد خبر می رسه که حال حاج اقا بد شده..ظاهرا بهش خبر رسوندن که ریحانه چکار کرده حالا از کجا؟.... شاید خودتم متوجه شده باشی که کار کی بوده!........ چشمامو بستم و سرمو تکون دادم..حتما مادرم..یا به قول آنیل راضیه!.. چقدر سکوت اجباری سخته خدایا.... اینکه برای دونستن حقایق مهم زندگیت فقط باید شنونده باشی..واقعا سخته!.. -- ریحانه تو رو میذاره پیش پدرت و میگه که باید یکی دو روز بره شمال تا خانواده شو ببینه..پدرت هم می خواد باهاش باشه ولی راضیه سخت مریض بوده..ریحانه مجبورش می کنه بمونه و خودش تنهایی راهی سفر میشه.. شاید بشه گفت تقدیر..سرنوشت..یا هر چیزی که بشه این اتفاق رو به قسمت ربطش داد.. دست بر قضا تو مسیر اتوبوس دچار سانحه میشه و اتیش می گیره..تموم سرنشینانش توی اتیش سوزی کشته میشن که همه فکر می کنن ریحانه هم با اونا بوده..ولی ریحانه با اینکه اسمش تو لیست مسافراست بین راه پیاده میشه و با تاکسی میره روستا..چون ماشین بین راه خراب میشه و اونم که با وجود شنیدن حال خراب حاج اقا دل تو دلش نبوده زودتر برسه تصمیم می گیره بقیه ی راهو با تاکسی طی کنه!.. یه دفعه ساکت شد....سریع از کنارم بلند شد و رفت پشت در.. صدای 2 نفر و می شنیدم ..با اینکه صدای موتورخونه زیاد بود ولی اون دو نفر دقیقا کنار الونک ایستاده بودن و به همین خاطر صداشون تا حدودی شنیده می شد.. از جا بلند شدم و به طرف آنیل رفتم..کنارش ایستادم..دستشو حصار بین من و خودش قرار داد و انگشتشو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت.. گوشم به در الونگ بود واون صدایی که برام خیلی خیلی آشنا بود.. صدای پدرم..و اون کسی هم که داشت باهاش صحبت می کرد کسی نبود جز، بنیامین........ --تو به دوستت خبر بده این اطراف باشه شاید خبری شد!.. --باشه عموجان حتما!.. شما خودتونو نگران نکنید، همه چیزو بسپرید به من!.. --مگه می تونم نگران نباشم بنیامین؟.. سوگل جگرگوشمه..درسته که از کارش عصبانیم و از سر عصبانیت یه چیزی میگم ولی دخترمه دلم داره اتیش می گیره که مبادا بلایی سرش اومده باشه!.. --من مطمئنم حال سوگل خوبه..از روی لجبازی یه کاری کرده ولی خیلی زود بر می گرده خونه!.. --با اینکه خیلی دوسش دارم ولی همین که برگرده بلایی به سرش میارم که روزی صد بار از کرده ش پشیمون بشه..نشونش میدم که با ابروی خانواده ش نباید بازی کنه.. دیگه صدایی نشنیدم..تموم مدت نگاهه آنیل رو صورتم سنگینی می کرد.. با اینکه حرفای پدرم برام تازگی نداشت ولی بازم دلمو می سوزوند.. با این حالم می تونستم درکش کنم که چی داره می کشه ولی بازم می دیدم پای سرنوشتم وسطه که همین پدرم با علاقه و افکار غیرمنطقیش می خواد اون رو به بازی بگیره!.. آنیل با دست به گوشه ی آلونک اشاره کرد..همراهش رفتم.. اروم و شمرده گفت:همونطور که حدس می زدم بنیامین ادماشو اطراف اینجا میذاره ولی انگار هنوز نرسیدن.. گلوم خشک بود و از درون بال بال می زدم واسه یه قطره اب، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: با این اوصاف چطور می تونیم بریم بیرون؟!.. موبایلشو در اورد و شماره گرفت.. همون موقع یاد ماشینش افتادم..وقتی رسیدیم دیدم که جلوی خونه ی عزیزجون پارکش کرد ولی وقتی از اونجا اومدیم بیرون دیگه نبود.. -راستی ماشینت کجاست؟.. همونطور که آهسته قدم بر می داشت و حواسش به گوشیش بود جوابمو داد: گفتم بیان ببرنش الان اینجا نیست همون موقع که رسیدیم بردنش!.. خواستم بپرسم کیا بردنش که ظاهرا تماس برقرار شد و تو گوشی گفت: الو..سلام مجید جان....می تونی ماشینو بیاری؟....اره اره.... الان می تونی؟....خیلی خوب بیا پشت اصطبل ِ قدیمی، من اونجا منتظرتم....دمت گرم داداش، یاعلی!.. گوشی رو جلوم تکون داد: اینم از این..قضیه ی ماشینم حل شد!.. - اما آخه چطور انقدر زود؟!...... --مجید راننده ی عمارت ِ..ماشینو دادم اون برد، الان یکی از ماشینا رو میاره پشت اصطبل!.. -ولی بابام و بنیامین اون بیرونن............... -- اینجا موندنمون فایده ای نداره تا ادمای بنیامین نرسیدن باید خودمونو برسونیم ده اونجا جامون امن تره........ رفت سمت در و گفت:هر وقت اشاره کردم بیا بیرون..حواست باشه!.. از الونک بیرون رفت..ولی درو کامل باز گذاشت..رو به روم بیرون الونک بود..کمی اطرافو پایید..انگار کسی اونجا نبود.. از همونجا با دست بهم اشاره کرد که می تونم بیام بیرون.... با احتیاط کنارش ایستادم.. -- بنیامین همین الان رفت پایین ده، دارن این اطراف دنبالت می گردن، تا اینجا هم اومدن واسه همین.. -این اصطبلی که میگی کدوم طرفه؟!.. --دور نیست فقط باید یه نفس بدویی..می تونی از پسش بر بیای؟.. سرمو تکون دادم..مجبور بودم.. خدایا گلوم بدجور داره می سوزه..ولی حاضر نشدم چیزی به آنیل بگم..شاید واسه اینکه فرصتی نبود..از ترس اینکه دیده بشیم از خیر اب خوردنمم گذشتم!.. آنیل جلو بود ومن پشت سرش..راهو بلد نبودم و اون نشونم می داد.. وای خدا دارم از نفس میافتم..زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقم..لبام می سوختن..واسه یه قطره آب هلاک بودم!.. مسیرشم بدجور بود..اولش سربالایی بود و از اونطرفم یه شیب ِ تند....چون جاده ش خاکی و سنگلاخی بود پاچه های شلوارم تا زیر زانوم خاکی شده بود..خدایا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم!.. همین که رسیدیم پشت اصطبل هر دو نفس زنان ایستادیم..دیگه جون نداشتم قدم از قدم بردارم چه برسه که بخوام بدوم.. آنیل که صورتش خیس عرق بود دستاشو به کمرش زد و برگشت سمتم..انگار تازه متوجه حال خرابم شده بود که دستاش از کمرش افتادن و با چند گام بلند خودشو بهم رسوند.. -- خوبی تو؟.. سرمو تکون دادم..یعنی نه دارم می میرم.. دید لبام خشکه با اون حالی هم که من داشتم کاملا معلوم بود به چی نیاز دارم.. -- چرا زودتر نگفتی دختر داری هلاک میشی..بیا اینجا یه شیر آب هست.. نشسته بودم رو یه کنده چوب که خواستم دستمو بهش بگیرم پاشم ولی نمی دونم کی تو این وامونده میخ کرده بود همین که تو عالم بی خیالی دستمو محکم گذاشتم روش میخ کف دستم فرو رفت ولی چون سرش بود فقط یه زخم سطحی ایجاد کرد.. با اون یکی دستم روشو محکم گرفتم و فقط یه (آخ) ِ ریز از ته گلوم بیرون اومد.. آنیل که داشت شیر آب و باز می کرد متوجه من نشد و صدامم انقدر بلند نبود که بتونه بشنوه.. جلوی شیر که ایستادم دید دستمو چسبیدم..خم شدم سمت شیر ِ آب ولی چون کوتاه بود نمی تونستم با دهن اب بخورم.. -- با دستت چکار کردی؟!.. داشت می خندید..و من داشتم با حسرت به آبی که از شیر بیرون می اومد نگاه می کردم.. -نمی دونم میخ کجا بود به کنده، که دستمو برید.. با همون لحن شوخش گفت: خدا بعدی رو بخیر کنه!..ببینم دستتو..... ************************************** نشونش ندادم و فورا دستمو گرفتم زیر شیر..وای خــدا داره خــون میاد..اون یکی دستمم خونی بود و از این حالت چندشم شده بود.. هرچی دستمو می گرفتم زیر آب بازم ازش خون می اومد..حالا چجوری با این دست آب بخورم؟!.. عزا گرفته بودم واسه ش که دیدم آنیل دستشو گرفت جلوم..منم همونطور خم شده بودم و دستمم ثابت زیر شیر آب بود.. مشت بزرگ و مردونه ش رو پر از آب کرد و در کمال تعجب گرفت جلوی صورتم....از اینکارش قلبم لرزید..نگاهمو از روی دستش تا روی صورتش بالا کشیدم....خم شده بود سمتم و نگاهه خندون و پر از شیطنتش توی چشمام بود.. دید مات و مبهوت دارم نگاهش می کنم با چشم و ابرو به دستش که از آب پر بود اشاره کرد و با همون شیطنتی که تو صداش حس می کردم گفت: پس چرا معطلی؟مگه تشنه ت نبود؟!.... واقعا فکر می کرد من اینکارو می کنم؟!.. یا شاید واقعا داشت باهام شوخی می کرد؟!.. ناخودآگاه اخمامو کشیدم تو هم و سرمو کنار کشیدم: نه ممنون....... بازم کم نیاورد و کنار نکشید..دقیقا با همون لحن قبلی جوابمو داد: تعارف می کنی؟..یه مشت اب که بیشتر نیست، مهمون من!.. پس داشت مسخره م می کرد!.. دستمو از زیر شیر کشیدم و پشتمو بهش کردم، خواستم برم سمت همون کنده که استین مانتومو گرفت و نگهم داشت!..خیسی دستش به مانتوم سرایت کرد و از خنکی اون با بازوم، تنم مورمور شد!.. --خیلی خب داشتم شوخی می کردم!.........حالا برگرد!.. برنگشتم و با ضرب استین مانتومو از تو دستش بیرون کشیدم..با 2 قدم بلند راهمو سد کرد..به قدری قد بلند و چهارشونه بود که حتی نمی تونستم جلومو ببینم.. سرم پایین بود..با اینکه قلبم تند می زد ولی نمی خواستم نگاهش کنم!.. --معذرت بخوام حله؟!.... نمی دونستم چرا فقط در مقابل آنیل این همه سماجت نشون می دادم؟؟!!..چیزی که واقعا از من بعید بود!.. دیدم داره دستشو میاره سمت چونه م که سرمو عقب کشیدم و یک قدم ازش فاصله گرفتم..زل زدم تو چشمای خندونش و گفتم: چکار می کنی؟!......... محو چشمام بود..و با همون نگاه زبونمو بند اورد.. صدای بوق ماشین از پشت سر هردومون رو در جا پروند!..یه ماشین مدل بالای مشکی درست پشت سر آنیل پارک شده بود.. راننده خواست پیاده شه که آنیل بهش اشاره کرد همونجا بمونه!.. نفسشو عمیق بیرون داد و گفت: تا کسی توجهش بهمون جلب نشده راه بیافت.. و در عقبو برام باز کرد.. ماشین راه افتاد..و من هنوزم ضربان قلبمو احساس می کردم!.. لحظه ای نگاهش از جلوی چشمام محو نمی شد.. کنارم بود و من جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم!.. ******************************** ماشین جلوی یه در بزرگ آهنی ایستاد.. راننده 2 بار پشت سرهم بوق زد تا اینکه در توسط پیرمردی گوژپشت از هم باز شد.. از همونجا نمای ساختمون کاملا پیدا بود..انقدر بزرگ، که به عمارت بیشتر شبیه بود تا یه ویلای معمولی!.. راننده جلوی عمارت نگه داشت و یکی از خدمه ها که با لباس فرم اونجا ایستاده بود به طرف ماشین دوید و در سمت آنیل رو باز کرد.. همراه آنیل پیاده شدم.. رو به روم عمارتی قرار داشت که هرچند قدیمی، ولی واقعا زیبا و چشمگیر بود.. سالهایی که به خودش دیده بود هم چیزی از استقامتش کم نکرده بود.... من اینجا غریب بودم و واقعا هم احساس غریبی می کردم.. آنیل کنارم بود.. و نگاهه من به زنی که با عجله از پله ها پایین می اومد.. صداشو زیر گوشم شنیدم.. -- هر وقت حس کردی که اینجا راحت نیستی فقط کافیه بهم بگی!.. خواستم برگردم سمتش و جوابشو بدم، که اون زن با رویی گشاده بهمون رسید و دستاشو ازهم باز کرد و آنیل و توی آغوشش گرفت..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: